arzeshe eshgh
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت � دلداده اش را � با او چنین گفته بود : � اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد � و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : � بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام � دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : � این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ � دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد گفت � پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .� دوستان خوبم : هستند کسانی که فقط به آن اندازه که به شما احتیاج دارند به شما احترام میگذارند ، و چه سخت است . . . باخت زندگی ، باخت عشق . . . به خاطر . . . ؟
سه شنبه 14 اردیبهشت 1389 - 11:21:46 PM